آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

آروین عشق و زندگی مامان و بابا

پسرم تنها امید زندگی ما

 

 

 

 

با آمدن تو بهترین و زیبا ترین لحظات وارد کلبه خوشبختیمان شد

تو را از خدایی خواستم که به رحمت بی کرانش ایمان دارم پس برایم بمان

و بدان که تا بی نهایت عاشقانه دوستت دارم

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

نوروز 94 - تولد آوا جون - خداحافظی با پوشک

  سلام به پسر نازم به قشنگترین گل زندگیم سلام به بهار سلام به همه دوستان خوبم با نی نی های خوشگلو نانازشون امیدوارم سال خوبی  در پیش داشته باشید     امسال هم عید مثل چشم برهم زدنی گذشت ولی خدا رو شکر خوش گذشت نه اینکه مسافرت رفته باشیم نه ولی همین که در کنار هم خوش و سالم بودیم  غنیمته و خدا رو از این بابت شاکرم لحظه تحویل سال هر سه تامون بیدار بودیم ولی پسرک نازم خیلی خوابش میومد و تا ما نخوابیم امکان نداره بخوابه اصلا هم حوصله نداشت و نمیذاشت ازش عکس بگیرم حتی لباساش هم نذاشت عوض کنم منم اذیتش نکردم و گذاشتم به حال خودش باشه بخاطر همین از آروین ...
31 فروردين 1394

آخرین پست 93

سلام نفسم ، سلام آروینم سلام گلم ، سلام زندگی سلام به بوی بهار سلام به سبزه و ماهی تو تنگ سلام به همه دوستان گلم      دیگه داره بهار یواش یواش پیداش میشه و من چقدر خوشحالم که خونه ما با وجود تو همیشه بهاریه عزیزم خیلی خوب تو دل همه خودتو جا میکنی اینقدر خوش زبون و قشنگ حرف میزنی که همه عاشقت هستن و میگن مثل عروسکها حرف میزنی الهی مامان دورت بگرده عاشق برنامه brainy baby هستی و تا ساعت 1 نیمه شب بیداری و این برنامه رو نگاه میکنی همین جا از دوست بسیار خوبم  نسیم جان مامان آروین گلم  که زحمت کشیدن و این برنامه آموزش زبان انگلیسی رو ب...
24 اسفند 1393

آتلیه 2 سالگی

سلام پسر نازنینم عشقم نفسم مونسم این پست رو میخوام فقط عکس ازت بذارم اول عکسای آتلیه 2 سالگیت رو میذارم بعد همونا رو با افکت برات میذارم خیلی دوست دارم میبوسمت عزیزم   این نور فلش دوربینه              این عکست هم بزرگ زدیم روی شاسی ولی چون براقه انعکاس نور میده و  اصلا خوب نمیشه قول میدم فایلش رو از آتلیه بگیرم و بیام برات بذارم عزیزم   ...
11 اسفند 1393

تولدت مبارک

گل غنچه کرد و غنچه شکفت و خداوند در بهترين روز تاريخ زيباترين هديه اش را به ما داد. باشي نباشي پيشه من تو بهترين همنفسـي هرجاي دنيـا که ميــــري به ارزوهـــات بـرسي روزه تـــولـــده توئه ميـــــلاده هرچي خاطــــره روزي که غيـره ممکنه هيچ جـــوري از يادم بره   تولدت مبارک قشنگترینم همیشه دلم میخواست روز تولدت یک روز خاص باشه یک روز که با بقیه روزها فرق کنه یک روز که اوج شادی و خوشی و سلامتی باشه برات و خدا رو شکر میکنم که تا حالا تونستم 2 سال رو روز تولدت در کنارت باشم   درسته که مهمونی نگرفتیم به دلایلی ولی از صبح تا شب پیشت بودم باهم کلی بازی کردیم کلی خندیدیم کل...
12 بهمن 1393

23 ماهگی آروین - تولد مامان مهناز - آخرین دندان شیری

    بیست وسومین ماه زندگیت مبارک نفسم        این آخرین ماه یکسالگیته عزیزم و ماه دیگه 2 ساله میشی وای که چقدر زود میگذره انگار همین دیروز بود که یک فرشته کوچولو رو توبغلم شیر میدادم و روی شونه هام میخوابوندم حالا بعد از گذشت 23 ماه اون  فرشته کوچولو هم خودش غذا میخوره هم خودش میخوابه نمیدونم باید خوشحال باشم یا غمگین ولی من خیلی دلم گرفته خیلی اصلا دلم نمیخواد اینقدر زود بگذره فرشته کوچولویی که عاشق نقاشی کردنه و عاشق مامانشه و عاشق باباش مامان و بابایی که با وجود تو معنی عشق رو فهمیدند معنی دوست داشتن را تو به ما آموختی عزیزم وقتیکه خسته از سرکار برمیگردیم فقط شوق دیدن تو...
12 دی 1393

بای بای می می

پسرم پسر خوب و مهربونم پسر نازنینم سلام الان که دارم برات مینویسم 22 ماه و 22 روزه هستی و از یکشنبه شب ( 23/09/93) که تو خواب ساعت 3 شیر خوردی دیگه شیر نخوردی فقط دیروز عصرکه داشتم باهات بازی میکردم  نمیدونم چی شد یکدفعه اومدی بغلم گفتی می می میخوام منم با خنده و بازی گونه بهت گفتم نگاه ندارم دیگه شیر ندارم واقعا هم همینطور بود خشک  خشک شده بودن و تو چنان مظلومانه و زیرکانه نگاه میکردی که اشک از چشمانم جاری شد و چقدر دلم برای اون لحظاتی که در آغوشم از شیره وجودم بهت شیر میدادم تنگ شد و بعد هم های های به حال خودم گریستم که چقدر زود دیر میشود و چقدر زود میگذرد و..... اصلا نفهمیدم چقدر زود گذشت یعنی الان 11 روزه که تو ...
4 دی 1393

یلدای 93 دومین یلدای آروین

سلام نفس همیشه تازه مامان این پست مربوط میشه به شب یلدا که عموها و عمه طاهره اومدن خونه ما و شب خیلی خوبی بود فقط برات چند تا عکس از اون شب میذارم                                                                                     ...
1 دی 1393

22 ماهگی ویک روز در شرکت مامان

    سلام پسر شیرین تر از جانم         ماهگیت مبارک   یک روز که مامان جون و عمه نبودن (9/9/93) که شما رو پیششون بذارم مجبور شدم با خودم ببرمت شرکت چون اون روز خیلی کار داشتم باید میرفتم  این هم از عکسای شما که همش آتش سوزوندی و آروم نمیشدی بالاخره بابایی اومد دنبالت و شما رو برد خونه عمه بتول بمیرم واسه آوارگیت عزیزم قربون خنده هات عزیزم فدای مظلومیتت که تو کل خانواده زبون زد شده تمام کتابها و نقاشیات هم برده بودم ولی شما عاشق فضولی کردنی دیگه همش در کمد رو باز و بسته میکردی   این هم از کیک تو...
20 آذر 1393