نوروز 94 - تولد آوا جون - خداحافظی با پوشک
سلام به پسر نازم به قشنگترین گل زندگیم
سلام به بهار
سلام به همه دوستان خوبم با نی نی های خوشگلو نانازشون
امیدوارم سال خوبی در پیش داشته باشید
امسال هم عید مثل چشم برهم زدنی گذشت ولی خدا رو شکر خوش گذشت نه اینکه مسافرت رفته باشیم نه ولی همین که در کنار هم خوش و سالم بودیم غنیمته و خدا رو از این بابت شاکرم
لحظه تحویل سال هر سه تامون بیدار بودیم ولی پسرک نازم خیلی خوابش میومد و تا ما نخوابیم امکان نداره بخوابه اصلا هم حوصله نداشت و نمیذاشت ازش عکس بگیرم حتی لباساش هم نذاشت عوض کنم منم اذیتش نکردم و گذاشتم به حال خودش باشه بخاطر همین از آروین با سفره هفت سینمون در لحظه تحویل سال عکس نداریم روز بعد هم بخاطر شیطنتش با ماهی ها و سکه ها زود سفره رو جمع کردم تا کل خونه رو بهم نریزه
از دو سه روز قبل از عید 27/12/93 تصمیم گرفتم از پوشک بگیرمت همه میگفتن وقت مناسبی نیست میخواین برید مهمونی و تو ایام عید سخته ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم و موفق شدم
دو روز اول خیلی سخت بود ولی روز سوم دیگه خبری از سختی نبود فقط حتما خودم باید ازت سوال میکردم جیش داری بعد میرفتیم دستشویی اصلا تو صندلی ننشستی البته کار به این راحتیا تموم نشد و خوشحالیم دوام نداشت تا اینکه فهمیدیم آقا پسرمون برای پی پی کردن جلوی خودش رو میگیره و این باعث شد یبوست سختی بگیره طوری که 4 روز اصلا پی پی نکرد بعد از یک عالمه لواشک خوردن و دوا کاری مامان جونی بالاخره روم به دیوار پی پی کرد و با گریه و جیغ و داد و ترس از پی پی
من هم که تا حالا تجربه ای نداشتم در این مورد مقصر بودم آخه نمیدونستم داره جلوی خودش رو میگیره فکر میکردم عادیه حتما پی پی نداره خلاصه چند روز دیگه هم ادامه داشت هر وقت میخواست پی پی کنه با گریه و اعصاب خورد کنی همراه بود چقدر ناز و نوازشش میکردم چقدر تو دستشویی مینشستم باهاش بازی میکردم شعر میخوندم فایده نداشت حتی پوشکش میکردم میگفتم تو پوشک پی پی کن میگفت نه ندارم خلاصه نصف بیشتر ایام عیدمون رو تو دستشویی گذروندیم
تا اینکه کم کم خوب شد و ترسش ریخت ولی همکاریش واقعا ستودنی بود باور کنید 3 روزه دستشویی رفتن رو یاد گرفت و تو این مدت فقط یکی دو بار تو شلوارش جیش کرد اون هم تقصیر من بود یادم میرفت ازش بپرسم
بخاطر این همکاریش بابایی هم براش یک سه چرخه هدیه خرید
اولین جایی رفتیم خونه مامان جون و بابا جون من بود خدا رحمت کنه پدر و مادر همسرم رو هر دو تاشون فوت شدن
بعد با هم رفتیم پارک تقریبا هر روز برنامه پارک و بستی رو داشتیم
هم من هم بابایی سعی کردیم تمام عید بهت خوش بگذره بخاطر همین جاهایی میرفتیم که بچه داشته باشند تا بتونی باهاشون بازی کنی کلا رابطه ات با بچه ها خیلی خوبه
از آنجاییکه خاله مریم ماه آخر بارداریش رو سپری میکرد و دکترش 11 فروردین بهش نوبت سزارین داده بود ما هم سعی کردیم تا اون موقع همه جا بریم که وقتی نی نی خاله بدنیا اومد نگران مهمونی هامون نباشیم ولی خاله مریم نی نیش زودتر اومد و از اونجاییکه دکترش هم مسافرت بود اورژانسی عمل شدو آوا کوچولوی خوشگل در تاریخ 9/01/1394 بدنیا اومد
من هم همش بیمارستان پیش خاله بودم با مامان جونی البته و شما هم خیلی پسر خوبی بودی و بابایی رو اصلا اذیت نکردی
بعد هم شب شیش آوا جون و تولد بابایی و سیزده بدر و روز زن و عروسی پسر عمه بابایی که عکساشو برات میذارم
کیفیت عکسها پایینه چون دوربین یادم میرفت همراهم بردارم مجبور بودم از گوشی عکس بگیرم ببخشید دیگه
این ژله سبزه که یادم رفت بذارم سر سفره
این هم اولین سه چرخه سواری آروین
این هم عکس آوا خاله تو بیمارستان
اولین دیدار آروین و آوا
آروین تو خونه عمه زهرا که از این بانی خرگوشه می ترسید
بهد ترسش کم کم ریخت
آروین و کیک تولد بابایی و تولد 26 ماهگی خودش
شب شیش آوا جونی
عاشق این عکسشم
عروسی پسر عمه بابایی از بس همه بوست میکردن صورتت رژ لبی شده
دایی مرتضی مهربون با مهدی پسر خاله مهدیه
عاشقتونم
خداوندا نگهدار عزیزانم باش