22 ماهگی ویک روز در شرکت مامان
سلام پسر شیرین تر از جانم
ماهگیت مبارک
یک روز که مامان جون و عمه نبودن (9/9/93) که شما رو پیششون بذارم مجبور شدم با خودم ببرمت شرکت چون اون روز خیلی کار داشتم باید میرفتم این هم از عکسای شما که همش آتش سوزوندی و آروم نمیشدی بالاخره بابایی اومد دنبالت و شما رو برد خونه عمه بتول بمیرم واسه آوارگیت عزیزم
قربون خنده هات عزیزم
فدای مظلومیتت که تو کل خانواده زبون زد شده
تمام کتابها و نقاشیات هم برده بودم
ولی شما عاشق فضولی کردنی دیگه
همش در کمد رو باز و بسته میکردی
این هم از کیک تولد 22 ماهگیت نفسم 12/9/93
فدای ذوقیدنت
انصافا کیک خیلی خوشمزه ای بود
تو شروع شادی و لحظه پایان غمی
نیمه گمشده من، نه زیادی، نه کمی
تو نگاهت به تموم آرزوهام میرسم
یه فرشته از بهشتی
که تو سرنوشتمی
تو فقط لیلی باش، دل مجنون با من
گذر از این هفت خوان
سخت و آسون با من
لحظه های شادی، همه شون مال تو
غم اگه پیدا شد، تو نترس، اون با من