آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

آروین عشق و زندگی مامان و بابا

پاییز دل انگیز من و آروین 20 ماهه

سلام به پسر گلم و دوستان خوبم تو پست قبلی گفته بودم که میخوام استعفا بدم تا کنارت باشم و بیشتر باهات وقت بگذرونم ولی نشد خیلی شرمنده ام آروینم منو ببخش بعضی چیزها دست من نیست با استعفام موافقت نکردن و چون اخر ساله بار مسئولیتم بیشتر هم شده وقتی خونه میام اینقدر خسته ام که فقط میخوام بخوابم ولی مگر میشه مادر باشی و خسته بشی و  عاشق پسری چون تو شدن تمام خستگیها رو از لحظه ای که وارد خونه میشم با سلام تو از بین میره طوریکه انگار اصلا وجود نداشته تا نیم ساعت از بغلم پایین نمیای حتی گاهی اوقات رو شونه هام خواب میری الهی مامان فدای این محبتت بشه نمیدونی چقدر مهربون و دوست داشتنی هستی همش میای دست و پای من رو بوسه بارون میکنی طوریکه اش...
11 آبان 1393

این روزها و عکسهای جا مانده شهریور

سلام پسرم و سلام دوستای خوبم میدونم خیلی دارم کم کاری میکنم و تقریبا ماهی یک بار میام مینویسم  منو ببخش باور کن اصلا وقت ندارم میخوام بخاطر بودن در کنارت از کارم استعفا بدم حالا کی با درخواستم موافقت میکنن نمیدونم فعلا باید همچنان برم ولی دیگه خیلی طول نمیکشه عزیزم از حالا دیگه مامان کنارته ...  آروینم من فقط به یک  دلیل تصمیم گرفتم خانه دار بشم  البته تا وقتیکه  بتونی بری مهد  : فقط و فقط و فقط بخاطر بودن و لذت بردن از دنیای کودکیت    نمیدونی چقدر خوشحالم از اینکه میخوام کنارت باشم درسته کارم رو هم خیلی دوست دارم و 5 سال تمام کار میکنم ولی هیچ چیز نمیتواند ج...
10 آبان 1393

روز جهانی کودک

  روز 16 مهر برابر با 8 اکتبر روز جهانی کودک نام دارد. در مقدمه ی کنوانسیون حقوق کودک آمده است : (کودک باید در فضایی سرشار از خوشبختی و محبت و تفاهم بزرگ شود ) با این شعار وبا ارزشی که ما ایرانی ها به خانه وافراد خانواده قائلیم ارزش این عضو خانواده کاملا مشخص می گردد و بایدبه این عضو توجه ویژه نمود. عضوی که اگر چه امروز کودک است و معصوم ،اما فردا بزرگ است ومسئول و خود تربیت کننده ی نسلی جدید، نسلی که روز به روز مسیرش عوض می شود. کودکی که امروز ریشه ی خانوادگی اصیل دارد بین دو تضاد گرفتار است ،یک سو ته مانده ی ارزشهای نیک قدیمی و از سوی دیگر گرایشهای مد امروزی، گرایشهای تمدن ماشینی شدن. او نمی داند چه کند، م...
16 مهر 1393

20 ماهگی آروینم - روز عرفه - عید قربان

  سلام عزیز مامان روز عرفه و عید قربان                  و     ماهگیت مبارک          حرف خاصی برای گفتن ندارم بخاطر همین این جدول غذایی ات رو برات میذارم تا بدونی توی این سن چه غذاهایی رو میخوردی عزیزم   برنامه تغذیه کودک: نوزده تا بیست و چهار ماهگی  در این سن می توان از غذایی که برای اعضای خانواده تهیه شده است مانند خورش سبزی، قیمه، کوفته به عنوان ناهار یا شام به کودک داد، اما بهتر است در تهیه غذا از نمک و چاشنی ه...
12 مهر 1393

روزهای شهریورماه

سلام پسر گلم و دوستان نازنینم بعد از 2 هفته تاخیر بالاخره امروز فرصتی شد تا اندر احوالات این ماه از تابستان که به پایانش رسیدیم بنویسم اول از همه بگم که نی نی خاله مهدیه هم روز شنبه 22/6/93 بدنیا اومد  و شما صاحب یک پسر خاله خوشگل و مامانی شدی که در 19 ماه و 10 روزگی شما متولد شد البته هنوز ازش عکس نداریم قول میدم توی اولین فرصت ازش عکس بگیرم  و بیام برات بذارم  توی این ماه هر کس رفت مسافرت برای شما کلی سوغاتی اورد و شما کلی ذوق میکردی  از همشون ممنونم که به یاد ما بودن اولین شهر بازی هم توی این ماه رفتی روز جمعه با خاله مریم و همسرش که بهش میگی عمو حسین و دایی مرتضی رفتیم پاساژ صالح المهدی (...
31 شهريور 1393

و تو بزرگ میشوی

ماهگیت مبارک توبزرگ میشوی وبزرگتر.... ومن هرروز دلتنگ روزهای کودکی ات میشوم روزهای نوزادی .روزهایی که به غیر از آغوش من ماْوایی نداشتی. دلتنگ روزهایی هستم که به سرعت سپری شد. خیلی زود گذشت.روزی که خدا یک فرشته را به من هدیه داد تا زین پس نگهدار او باشم. امانتدار خدا هستم تا از تو پاسداری کنم. ازتو وزیباییهایت  هرروز که میگذرد عشق من به تو صدچندان میشود یک سال و 7 ماه  از آمدنت میگذر د و تو صاحب 16 تا دندان زیبا شدی توبزرگ میشوی ومن هر روز که میگذرد در دریای عشق توکوچکتر میشوم.... و شاید همین روزها غرق شوم........... ...
12 شهريور 1393

باغ فلامینگو

سلام آروینم خوبی مامان ؟عزیزمی به خدا این پست مربوط میشه به سومین سالگرد ازدواج من و بابایی که با خاله مریم و دایی مرتضی رفتیم باغ فلامینگو شام خوردیم و کلی بهمون خوش گذشت مخصوصاً به شما نفسم چون اونجا محیطی بازه با موسیقی زنده و رقص آب و نور شما هم طبق معمول با هر آهنگی شروع میکنی به رقصیدن و دست زدن بغل دایی مرتضی داری مرغابی ها رو نگاه میکنی که عاشقشون شده بودی و دست بردار نبودی   این عکس رو هیچوقت فراموش نمیکنم خیلی بامزه بود وقتی میخواستی از زیر جایگاه ایست مخصوص ماشینها رد بشی سرت رو میگرفتی پایین و بدو بدو میرفتی اینقدر خوشت اومده بود که چند بار رفتی و اومدی ...
25 مرداد 1393

خاطرات وعکسهای جا مانده (2)

سلام نفسم سلام زندگیم سلام امیدم دیروز جمعه بود و من خیلی خوشحال بودم از اینکه کنار توام و از بودن با تو میتونم لذت ببرم روز خوبی بود عمه مریم  از سرچشمه اومده بود با دو تا شیطون و بلاش ماندانا و فریبرز ما هم رفتیم پیششون تا شما با بچه ها بازی کنی ولی نمیدونم چرا دیروز اینطوری شده بودی اصلاً باهاشون بازی نمیکردی اونا سر به سرت میذاشتن تو هم همش میخواستی بزنیشون و جیغ میکشیدی خلاصه اینکه خیلی نگرانت شدم از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم نکنه این اخلاق روت بمونه و شما خدای نکرده عصبی بشی یا عقده ای بار بیای منو ببخش مامان شاید تقصیر منه که اصلاً بهت رسیدگی نمیکنم نه پارک میبرمت نه گردش نه مهمونی .... یا اینکه وقتی حوصله ندارم یا ...
25 مرداد 1393

بای بای واکسن

سلام آروینم سلام عزیزم سلام نفسم بالاخره با کلی ترس و استرس پروسه واکسن 18 ماهگی شما رو با تاخیر 10 روزه به اتمام رسوندیم دیروز ساعت 9 صبح با بابایی رفتیم مرکز بهداشت سجادیه تا آخرین واکسن نوپایت رو بزنی عزیزم رفتیم داخل اتاقی که وزن و قد رو اندازه میگرن تا شما رو گذاشتیم توی ترازو گریه کردی آخه از روزی که بیمارستان بستری شدی خیلی میترسی و از غریبه ها اصلاً خوشت نمیاد وزنت 9/300 بود که نسبت به 16 ماهگی اصلاً تغییری نکرده بود و این خوب نبود که دکتر گفت بخاطر بیماریت ضعیف شدی چیزی نیست بعد رفتیم اتاق واکسیناسیون الهی بمیرم که چقدر گریه کردی اول 2 قطره فلج اطفال خوردی بعد یک واکسن MMR به دست راستت زدند و در آخر هم واکسن سه گانه به ...
23 مرداد 1393

خاطرات تلخ بستری شدن نفسم

سلام پسرم تنها مونسم روز یکشنبه بود تازه 18 ماهه شده بودی و من خوشحال از این روز میخواستیم با بابایی بریم برات لباس بخریم و بعد هم بریم آتلیه به مناسبت 18 ماهگیت عکس بگیریم و خلاصه یک روز خاطره انگیز برات بسازیم ولی مامان نمیدونی که چقدر روز بدی سرنوشت برای ما بر هم زد حالت خیلی خوب بود رفتیم پاساژ تا برات لباس بخریم ولی هر چی گشتم اونی رو که مد نظرم بود پیدا نکردیم خسته رسیدیم خونه شما تو ماشین خواب رفته بودی ساعت 11 ناگهان بیدار شدی و گریه کردی بابا زود بغلت کرد و دید چقدر تب داری تا به من گفت اومدم بالای سرت دیدم داری تو آتیش میسوزی خیلی سریع پاشویه ات کردیم و قطره استامینوفن هم بهت دادم ولی مگر فایده داشت ساعت 12/30 که شد دیگه صب...
18 مرداد 1393