خاطرات تلخ بستری شدن نفسم
سلام پسرم تنها مونسم
روز یکشنبه بود تازه 18 ماهه شده بودی و من خوشحال از این روز میخواستیم با بابایی بریم برات لباس بخریم و بعد هم بریم آتلیه به مناسبت 18 ماهگیت عکس بگیریم و خلاصه یک روز خاطره انگیز برات بسازیم ولی مامان نمیدونی که چقدر روز بدی سرنوشت برای ما بر هم زد
حالت خیلی خوب بود رفتیم پاساژ تا برات لباس بخریم ولی هر چی گشتم اونی رو که مد نظرم بود پیدا نکردیم خسته رسیدیم خونه شما تو ماشین خواب رفته بودی ساعت 11 ناگهان بیدار شدی و گریه کردی بابا زود بغلت کرد و دید چقدر تب داری تا به من گفت اومدم بالای سرت دیدم داری تو آتیش میسوزی خیلی سریع پاشویه ات کردیم و قطره استامینوفن هم بهت دادم ولی مگر فایده داشت ساعت 12/30 که شد دیگه صبر کردن رو مجال ندونستم و زود رسوندیمت بیمارستان فاطمه زهرا (س) دکتر شیفت گفت باید هر چه سریعتر بستری بشی وگرنه احتمال تشنج وجود داره من که این جملات رو میشندیم و زار زار گریه میکردم و خودم رو مقصر که چرا باید بذازم تو اینطور بشی همش تقصیر منه با این کار کردن از تو غافلم و هر کس هر چی بهت میده و من نمیفهمم آخر من چطور مادری هستم .......
اخه اون روز شما خونه عمه بتول کیوی خورده بودی بعد خونه مامان جون انگور و خربزه خورده بودی ومن بی خبر از همه جا........
نمیدونی تا سرم بهت وصل کردن من 10 سال پیر تر شدم و همش خودم رو سرزنش میکردم چه شب وحشتناکی بود تا خود صبح گریه کردی و منم...
خلاصه 2 روز خیلی خیلی سخت توی بیمارستان گذروندیم تا اینکه تب شما پایین اومد و ساعت 12 روز سه شنبه 14/5/93 مرخص شدی و به خونه برگشتیم
توی این مدت عمه صدیقه همیشه کنار ما بود و لحظه ای ما رو تنها نگذاشت که خیلی ازش ممنونم آخه خانواده خودم پیش مامان جون بودن که پایش رو عمل کرده و روزگار سختی رو میگذرونه ....
البته خاله مریم هم با اینکه حالش خوب نبود آخه اون هم تازه باردار شده 4 ساعت پیشمون بود و باهات بازی میکرد تا سرگرم بشی
بابایی هم که الهی بمیرم که همش توی حیاط بیمارستان روی نیمکت نشسته بود و ما رو از پنجره نگاه میکرد و لحظه ای ما رو تنها نگذاشت هر چی بهش میگفتم شما برو خونه استراحت کن نمیرفت و می گفت دلم طاقت نمیاره از شما دور باشم مرسی همسرم مهربونم مرسی از اینکه همیشه پشت و پناه ما بودی
اگر تو نباشی، هیچ بهاری ـ حتی اگر لبریز شکوفه باشد ـ دیدن ندارد.
اگر تو نبودی، باران ها همه دلگیر می شدند و هیچ مادری عاشقانه زیر باران ها، بی چتر لبخند نمی زد. ا
گر تو نبودی، آسمان با همه حجم آبی اش، در چشم های همیشه خیس هر پدری، دلگیرتر از چهار دیواری کوچکی می شد که به زندانی کوچک بیش نمی ماند.
اگر تو نبودی، شمعدانی های لب پنجره، این گونه زیبا گل نمی کردند و عطر سیب، دیگر معنایی نداشت.
اگر کودک نبود، نه پدر معنا داشت، نه هیچ مادری بهشتی می شد.