خاطرات وعکسهای جا مانده (2)
سلام نفسم سلام زندگیم سلام امیدم
دیروز جمعه بود و من خیلی خوشحال بودم از اینکه کنار توام و از بودن با تو میتونم لذت ببرم روز خوبی بود عمه مریم از سرچشمه اومده بود با دو تا شیطون و بلاش ماندانا و فریبرز ما هم رفتیم پیششون تا شما با بچه ها بازی کنی ولی نمیدونم چرا دیروز اینطوری شده بودی اصلاً باهاشون بازی نمیکردی اونا سر به سرت میذاشتن تو هم همش میخواستی بزنیشون و جیغ میکشیدی خلاصه اینکه خیلی نگرانت شدم از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم نکنه این اخلاق روت بمونه و شما خدای نکرده عصبی بشی یا عقده ای بار بیای
منو ببخش مامان شاید تقصیر منه که اصلاً بهت رسیدگی نمیکنم نه پارک میبرمت نه گردش نه مهمونی ....
یا اینکه وقتی حوصله ندارم یا خسته ام سرت داد میزنم وایییییییییی خدای منننننننننننن خیلی میترسم از اینکه عصبی شده باشی
بهت قول میدم از امروز مامان خوبی باشم دیگه سرت داد نمیزنم هر روز میبرمت پارک و گردش حالا اگر هر روز نشد هفته ای 3 بار میبرمت دیگه باشه عزیزم
دیروز وقتی خواب عصرت بودی داشتم عکسای نوزادیت رو نگاه میکردم نمیدونی چقدر لذت بردم و یک عالمه عکس داری که نذاشتم توی وبت حالا میخوام چندتا از عکسهای امسالت رو بذارم از عید تا الان....
این عکسه مربوط به 15 فروردینه که رفته بودیم رفسنجان خونه دایی بابایی
این هم عکست با ستایش دختر خاله نارنینت در عروسی دختر دایی مامان
این عکس مربوط به 30 فروردینه شما خواب بودی و من داشتم کف آشپزخونه رو میشستم که بیدار شدی و یکراست اومدی تو آشپزخونه و شروع کردی فضولی کردن
این عکسها هم 93/3/30 خونه خاله مریم ازت گرفتم جام جهانی فوتبال هم بود