روزهای شهریورماه
سلام پسر گلم و دوستان نازنینم
بعد از 2 هفته تاخیر بالاخره امروز فرصتی شد تا اندر احوالات این ماه از تابستان که به پایانش رسیدیم بنویسم
اول از همه بگم که نی نی خاله مهدیه هم روز شنبه 22/6/93 بدنیا اومد و شما صاحب یک پسر خاله خوشگل و مامانی شدی که در 19 ماه و 10 روزگی شما متولد شد البته هنوز ازش عکس نداریم قول میدم توی اولین فرصت ازش عکس بگیرم و بیام برات بذارم
توی این ماه هر کس رفت مسافرت برای شما کلی سوغاتی اورد و شما کلی ذوق میکردی از همشون ممنونم که به یاد ما بودن
اولین شهر بازی هم توی این ماه رفتی روز جمعه با خاله مریم و همسرش که بهش میگی عمو حسین و دایی مرتضی رفتیم پاساژ صالح المهدی (عج) که طبقه آخرش یک شهربازی کوچیک برای بچه ها ساختن خیلی قشنگ بود و شما هم کلی ذوق کرده بودی و بابایی هم رفت 3 تا سکه از باجه خرید تا شما بتونی 2 تا بازی که مناسب سنت بود سوار بشی منم خیلی خوشحال بودم از اینکه میدیدم پسرم داره لذت میبره
روز جمعه 14/6/93 باز هم با خاله مریم و دایی مرتضی و مامان جونم اولین سینما از عمر گرانبهایت رو رفتی فیلم شهر موشها (2) سانس 11 تا 1 نیمه شب خیلی قشنگ بود برای شما چون از اول تا آخر همش نگاه کردی و دست میزدی من فکر نمیکردم بتونی 2 ساعت رو صندلی بشینی ولی خدا رو شکر اذیت نکردی و خیلی هم خوشت اومده بود
البته با کمک پستونک شیرت و همش میگفتی گبه یعنی به موشها میگفتی
تقریباً همه چی رو میگی شدی طوطی من که دم به ثانیه از حرفات ذوق مرگ میشم و بعد از چلوندن حسابی میبوسمت
تلویزیون خیلی نگاه میکنی که شده دغدغه این روزهای من چون میری جلو خودت رو میچسبونی بهش منم میگیرم خاموشش میکنم میگم برو روی مبل بشین تا روشنش کنم اگر حالت خوب باشه و حوصله داشته باشی حرفم رو گوش میکنی وگر نه میزنی زیر گریه منم که کم طاقت زود تسلیم میشم نمیدونم چکار کنم
از کارتونها موش و گربه رو خیلی دوست داری و برنامه نقاشی نقاشی که بهش میگی اقاشی اقاشی
قربونت برم من که عاشق نقاشی کردن هستی و همینطور عاشق آب بازی و حمام کردنی ولی من به عنوان عضوی از این جامعه و بخاطر کمبود و بحران آب که اینروزها بحث اول مملکته نمیتونم این اجازه رو بهت بدم که بری آب بازی کنی امیدوارم منو ببخشی عزیزم و درک کنی این فقط بخاطر آینده خودته که نمیخوام خدای ناکرده این وضع پیش بیاد
تقریباً هر شب اگر توی خونه باشیم و شما بیدار باشی مسواک میزنیم به مرواریدهای زیبات و خدا رو شکر تا حالا استقبال کردی و برات شبیه یک بازیه
کم کم داری شعر خوندن هم یاد میگیری مثلاً میگی تاب تاب عباسی کدا منو ندازی
یه توپ دارم قلیه بقیه اش رو بلد نیستی
امروز 31/6/93 یعنی در 19 ماه و 19 روزگی شما به اتفاق بابایی رفتیم کلینیک چشم پزشکی شفا برای بینایی سنجی چشمای خوشگلت که خدا رو شکر همه چیز خوب بود و چشمات سالم سالم بودن عزیزم نمیدونی چقدر خوشحالم
حرف زدنت خیلی بامزه شده و هر دم ممکنه ما از خنده منفجر بشیم بخاطر شیرین زبونیات عزیزم مثلاً همین چند شب پیش به آبگوشت میگفتی گاتوش اینو که گفتی خونه مامان جون بودیم و همه
الهی فدات بشم که اینقدر مهربونی و دم به ثانیه میای و منو بوس میکنی اینقدر بوسم میکنی که صورتم خیس میشه اول گونه راست بعد چپ بعد لبها دوباره از اول مامان فدای این بوسه های گرانقدرت بشه که فقط منو بوس میکنی و هرکس دیگه بهت بگه میگی نخوام نخوام
این نخوام نخوام گفتنت هم منو کشته عزیز دلم
راستی بابایی امروز به مناسبت اولین دیدار آشناییمون برام یک گوشی خریده خیلی خوشحال شدم اصلا سورپرایز شدم اصلا فکر نمیکردم یادش باشه و بخواد برام کادو بخره اینها همش بخاطر وجود توست که بابایی اینقدر احساس خوشبختی میکنه عزیزم
صدایت میزنم ...
پرستوها لال میشوند .
نگاهت میکنم ...
شب رنگش را به چشمان تو میبخشد .
دست هایت را
میگیرم ...
خورشید جلوی پاهای من زانو میزند .
در آغوشم آمدی ...
دیگر ادامه ی شعر یادم رفت....